ای آتش!
رفیق بودی و نبودی…
و این روزها
باز هم
غریبگی میکنی…
میدانی؟!
چند روزی است
هیمههیمه دود برخاسته از شعلهی زیر خاکسترت را
در سناریویی غمانگیز
به تماشا نشستهایم!
راستی!
شعلههایت را
به کدامین گناه بشر
وصله کردهای
که جان و دل میسوزانی…
پر و پروانه میسوزانی…
تا آنجا که در دل سرمای زمستان
به جای برف
آتش پارو کنیم!
فکر آدمی را نکردهای؟!
در زیر این آوار
با وجود تو
شانهی هیچ چهارچوب نصف و نیمهای
پناه نیست!
هیچ چهارچوبی!!
هیچ دری!!!
امان از تو!
وقتی در مکتب عشق
عاشقان را
به قربانگاه میکشانی
و غافلی که ققنوس
با وضوی عشق
پا در وادی آتش میگذارد!
و در میان بازی آتش و روزگار
با بالهایی از جنس نور
به سوی معشوق میشتابد!
ققنوس هرگز خاموش نمیشود
تا یادآوری کند
پرواز پرنده در آسمان
همیشگی است!
برچسب : نویسنده : 4ghasedakemontazer5 بازدید : 124